| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
هوشنگ شاه با صدای بلند به سپاهیان گفت:« در میان تخته سنگ ها یا شکاف کوه ها پنهان شوید.»
دیوها به دل تاریکی ها رفتند و سپاهیان اینجا و آنجا پنهان شدند. هوشنگ شاه چشم به آسمان و تگرگ ها داشت. ابرها از هم پاره شدند. تگرگ به پایان رسید. خورشید بیرون آمد و همه جا روشن شد. هوشنگ شاه گفت:« آتش آماده کنید! زخمی ها را به کنار آتش بیاورید و آن ها را درمان کنید!»
گوشه به گوشه آتش روشن کردند. هوشنگ شاه «سِپَیدا»، فرّه ی ایزدی خود را در بغل داشت و به سنگ های تیره ای که برق می زدند، خیره شده بود. سپاهیان بر روی آن ها اجاق درست کرده، شکار را کباب می کردند. سنگ ها در آتش سرخ می شدند.
هوشنگ شاه چند نیزه ی شکسته را در آتش انداخت. به سنگی که نوک نیزه اش بسته یود نگاه کرد و در گوش سپبدا گفت:« با این نیزه های چوبی و سنگی نمی شود با دیوان جنگ کرد. ما نیزه هایی قوی تر با نوک هایی سخت تر می خواهیم.» به سپاهیان گفت:« آماده ی جنگ باشید، دیوها دوباره حمله می کنند. آن ها از تگرگ ها ترسیدند و رفتند، نه از ما و این نیزه های چوبی!»
یکی از سپاهیان که اجاقش سرخ سرخ بود و آتش را، هم می زد؛ چیز سخت و سیاهی را با نیزه ی شکسته اش از آتش بیرون آورد. با تعجب به آن نگاه کرد. فکر کرد سنگی سیاه است. چند ضربه بر آن زد، اما نشکست. آن را پشت و رو کرد. چند ضربه به آن زد، اما باز نشکست. سپاهی عصبانی شد. به تخته سنگ کوبید باز شکسته نشد. با نیزه بر سرش کوبید و دید چه قدر سخت و محکم است.
این داستان ادامه دارد ...
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 54
بازدید هفته : 648
بازدید ماه : 667
بازدید کل : 196360
تعداد مطالب : 460
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1